نتایج جستجو برای عبارت :

احساساتم

وقتی در اعماق وجودم پرسه می‌زنم و به خودم نگاه می‌کنم ، همیشه متوجه این موضوع می‌شوم که احساساتم بر منطقم غلبه داشته است. و حالا لشکری از منطق در مقابلِ گردانِ احساساتم صف آرایی کرده است. جنگی تمام عیار در وجودم بر پاست. و بازنده منم!
حال عجیبی دارم، حس میکنم تمام احساساتم باهم قاطی شده؛ نمیدونم تلقین داروئه یا خودم خواستم قوی باشم یا نمیدونم.
احساساتم درهم یرهم شده. خیلی درهم.
نمیدونم چی بگم یا چطور توصیفش کنم.
نمیدونم دلم چی میخواد؛ ولی میدونم دلم میخواد دور باشم؛ از هرچیزی و هرکسی. دلم میخواد نمیدونم؛ این نمیدونم یعنی قادر به توصیف کردنش نیستم.
میخوام درهم برهم بنویسم. خیلی درهم.
موقع هایی ک چیزی بِ چیزی مرتبط است و تلپاتی از سر و کولم بالا می رود طبیعی است کِ پاهایم بِ دنبال احساساتم بدوند.اما زمان هایی مثل الان ک احساساتم بِ تنهایی بدونِ هیچ نشانه ای فعال می شوند ترسناک اند؛ میدانی یک چیزی می خواهد بشود و تو بی حس می شوی و کمترین حرکتی در خلاف جهتش نمی کنی و یا حتی در جهتش.تو فقد دست هایت را باز کرده ای و شکمت را پرِ هوا کرده ای و خوابیده ای روی آب تا جریانِ راکد آب تکانی بخورد و تو را به سویی ببرد، یا همینطور در وسط استخ
 
 
موقع هایی ک چیزی بِ چیزی مرتبط است و تلپاتی از سر و کولم بالا می رود طبیعی است کِ پاهایم بِ دنبال احساساتم بدوند.اما زمان هایی مثل الان ک احساساتم بِ تنهایی بدونِ هیچ نشانه ای فعال می شوند ترسناک اند؛ میدانی یک چیزی می خواهد بشود و تو بی حس می شوی و کمترین حرکتی در خلاف جهتش نمی کنی و یا حتی در جهتش.تو فقد دست هایت را باز کرده ای و شکمت را پرِ هوا کرده ای و خوابیده ای روی آب تا جریانِ راکد آب تکانی بخورد و تو را به سویی ببرد، یا همینطور در وسط ا
احساسات آدمی بسیار عجیبه یعنی میخوام بگم برای من که عجیبه، احساسات خودم رو میگم احساساتم نسبت به آدمای دیگه البته نه همه ی آدمها، بعضی هاشون.
وقتی بعضی هارو میبینم حالتشون، خنده هاشون، نوع نگاه شون یه چیزایی رو توی آدم زنده میکنه یا حتی احساس های جدیدی رو توی آدم به وجود میاره.
احساس هایی که قشنگند بعضی هاشون شادند ولی اکثرشون غمگینند یعنی شاید هم غم نباشه ولی من چون نمیتونم دقیق این احساس رو توصیف کنم نزدیکترین حسی که نسبت بهش هست رو میگم.
عدم احساس صمیمیت!
من ازین رنج میبرم...
من از فراموش کردن احساساتم رنج میبرم...
ازینکه بعد از یک مدت با یک دوست برخورد میکنم نمیتونم مثل قدیم باشم.
ازینکه بعد از چهار سال هنوز هیچ کس رو به خودم نزدیک نمیبینم...
راه نجات چیه؟
خسته ام...
پدر روزهای آخر در دو دستش  عصا میگرفت. راه که میرفت، عصاها را روی زمین، پشت سرش میکشید. ولی نمیگذاشت کسی کمکش کند...
میگفت: مرد باید هزارتا از خدا بخواد، ولی یکی از بنده اش نخواد!
پی نوشت: کاش این درد آرام میگرفت و من احساساتم را منتشر نمیکردم. خوش ندارم ناراحتی هایم را به دیگران انتقال بدهم. خدایا مدد کن...
کم عمق آدام هرست گوش میدهم و بروکلین می بینم و جسمم انگار پر از نور شده و احساساتم شفافند.
سارا برای دوری برادرش صادقانه، صمیمانه و غمین نوشته و می دانم موقع نوشتن گریه کرده است. برایش بغض میکنم، برایش چانه ام می لرزد و قطره های اشک روی گونه هایم سُر میخورند.
دوری سخت است و غربت سخت ترش میکند.
من می گویم وطن یعنی جایی که دل آدم آرام باشد، دل آدم خوش باشد.
وقتی کسی که دوستش داری می رود رو به غربت، دیگر آرام نمیگیری، دیگر کمتر دلت خوش است و انگار هر
بازی کن با کلمات..  فقط خودت حق داری؟  و منی که هیچوقت نباید حق داشته باشم حتی احساساتم را بروز بدم.. که آخرش متهم به نقاب دروغین شوم.  بگذار منظورت همانی باشد که میگویی!   وگرنه   تهش بنویس ب. ک    یعنی بازی با کلمات و منظوری ندارم! 
درست همونموقع که داری به احساساتت اجازه رشد میدی، همه آسیب های ناشی از اون رو هم قبول کردی. 
احساساتم رشد کرد. آسیب دیدم. 
آسیب دیدم تا یادم بمونه هرکسی مثل من فکر نمیکنه. و اونی ک میگه بدون تو نمیتونم خیلی خوب بدون تو میتونه و بهت آسیب میزنه. 
.
چند روز بعد از مراسم عقد، توی پارک نشسته بودیم بلال میخوردیم خیلی احساساتی شده بودم به خانومم گفتم «خیلی خوب شد به هم رسیدیم! دیگه به جای اینکه غصه‌ی نداشتن همو بخوریم همش غصه‌ی داشتن همو میخوریم.» نمیدونم چرا بلال رو فرو کرد تو چشمم. زمونه بدی شده. ابراز احساساتم نمیشه کرد.
تقریبا به وضع موجود و فضای غالب عادت کردم. در گذشته گاهی به دنبال تغییرات می‌رفتم یا با شخص خاصی درباره احساساتم حرف می‌زدم. اما این روز ها خیلی کم‌حرف تر از گذشته شدم. چون فهمیدم با حرف زدن بیشتر اذیت میشم. دلم می‌خواست یه اتاق به مساحت یک متر مربع داشتم و کس دیگه ای اون‌جا نبود. واقعا بهش احتیاج دارم؛ ولی امکانش وجود نداره و حتی توی این فضای شلوغ، میز تحریر هم در دسترسم نیست!
امروز دفترچه ای که در طول این یکسال فکرها و احساساتم رو توش مینوشتم، به صفحه آخر رسید. اندازه متوسط، شبیه یک نوار کاست، برای ضبط کردن صدای درونم.
براش نوشتم:

به نظر میاد که این یه خداحافظی باشه، اما نیست. چون من تموم نمیشم.
من ادامه دارم، توی هرچیزی که لمس کنم، بنویسم و بکِشم.
تو دوست خوبی بودی که دنیام رو باهاش به اشتراک گذاشتم. ممنونم.
به امید روزنه ای در تنگنای تونل زمان پیش میرفتم
غافل از اینکه اندک اندک از روزنه دور میشدم...
و هر تونلی،پایانی دارد...
حال، غرق در روشنایی و شناور در تاریکی ام...
همچنان روزنه همانجا باقیست
و همچنان من به پیش رانده می شوم
مقصد کجاست؟ نمیدانم!
اما میدانم
در هر نفس از غلیان احساساتم
روزنه یِ نابِ بربادرفته ایست... که تنهایم نگذاشت :)
مدتها فضاهای مختلفی رو برای نوشتن امتحان کردم اما انگار هیچکدوم متعلق به من نبودن.از طرفی من انگار ناگزیرم به نوشتن برای ثبت تک‌تک لحظاتی که ممکنه دیگه تکرار نشن و من باید یجوری اونا رو مثل مهره های یه تسبیح به نخ بکشم تا هرچه منسجم تر توی خاطرم بمون و البته برای ریختن احساساتم توی ظرف واژه‌‌ها.
اینجا پناهگاه آخره.
از آشنای باتون خوش‌وقتم.
یک پرستار استرالیایی بعد از 5 سال تحقیقاتش در خانه‌های سالمندان ، بزرگترین حسرت‌های آدم‌های در حال مرگ را جمع کرده و 5 حسرت را که بین بیشتر آدم‌ها مشترک بوده منتشر کرده است !
1 - کاش به خانواده‌ام بیشتر محبت می‌کردم مخصوصا پدر و مادرم2 - کاش این قدر سخت کار نمی‌کردم3 - کاش شجاعتش را داشتم احساساتم را با صدای بلند بیان کنم4 - کاش رابطه‌هایم را با دوستانم حفظ می‌کردم5 - کاش شادتر می‌بودم و لحظات بیشتری می‌خندیدم.* من احتمالا از شماره 2 پشیمون ب
آدمها هر روز خنجر تیز تری را در قلبم فرو میکنند...هر روز فریبی تازه...دسیسه ای نو...هر روز با سلاح جدیدی احساساتم را نشانه میگیرند...و من تکه تکه و پر از درد...پر از خون...و با کوهی از اندوه،آهسته و به سختی مثل پیرمردی که کوله بار سنگینی را بر پشتش گذاشته باشند خودم را جلو میکشم و پیش میبرم...من میان اشک هایی که میریزم ته ته ته قلبم به وجود خدایی که هر چند از دور اما هوایم را دارد اعتقاد دارم...من دلم،کمرم،وجودم شکسته اما هنوز ایمان دارم خدا یک روزی انت
از پست قبلی تا الآن دقیقا یک هفته گذشته است و دوباره از خواب پریده ام و فکر و فکر و فکر...
چطور آدم‌ها انقدر راحت فراموش میکنند ولی من نمی‌توانم؟
چرا تمام خاطراتی که بطور عادی هزارها سال بود که بخاطر نداشتم، یکهو هجوم آورده‌اند و دارند خفه‌ام می‌کنند؟
چرا بقیه خیلی نمی‌توانند درکم کنند؟
چرا نمی‌توانم برگردم خانه و از این دغدغه ها دور شوم؟
چرا جرأت گرفتن مرخصی برای یک ترم را ندارم؟
چرا همه از ابراز کردن احساساتم منعم می‌کنند؟
همچنان فکر
به مانند نوح... 
میخواهم بشکافم
دریای احساساتم را... 
وجودم را نمایان کنم. غرق شوی در من
معجزه کنم... نورشوی
تا ببینمت... کور شوم از تابش وجودت. 
عصا شوی... بگیرَمت... تا دیگر نیستی در کار نباشد. 
راستش امروز باران آمد و دوباره نیستی ات را به رخ کشید
و دریایی از نبودنت غرق ام کرد... 
پی نوشت:در اولین فرصت بدست آمده به پیشنهاد یکی از همنوردان عزیز و آرش جان
تمام نوشته هامو میخوام در قالب کتاب چاپ کنم... 
فعلا فرصت افتادن دنبال کاراشو ندارم ولی در چند ماه
در قفس دستانم، پرندگانی زنده‌اند که هنوز شوق پرواز دارند و من، می نویسم که در رگ هایم به پرواز درآیند و سرخوشانه، با حسِ رهایی صبح های خیلی زود، آواز بخوانند و آزاد شوند.
من خواستم نویسنده شوم، تا دست هایم، احساساتم را، که هزاران پرنده اند، به طبیعت بازگردانند. 
من خواستم بنویسم، که رها شوم از حسی که روزی ابراهیم سلطانی نوشته بود: "گاهی آدم نمی‌داند با دست هایش چه کند".
من می‌نویسم که بدانم با دست هایی که از جنس خاک های باران خورده جنگل های ش
به مانند نوح... 
میخواهم بشکافم
دریای احساساتم را... 
وجودم را نمایان کنم. غرق شوی در من
معجزه کنم... نورشوی
تا ببینمت... کور شوم از تابش وجودت. 
عصا شوی... بگیرَمت... تا دیگر نیستی در کار نباشد. 
راستش امروز باران آمد و دوباره نیستی ات را به رخ کشید
و دریایی از نبودنت غرق ام کرد... 
بیقرار توام............. کجایی؟
پی نوشت:در اولین فرصت بدست آمده به پیشنهاد یکی از همنوردان عزیز و آرش جان
تمام نوشته هامو میخوام در قالب کتاب چاپ کنم... 
فعلا فرصت افتادن دنبال ک
من شاعر نیستم،شعر هم نمی گویم،فقط هر از چندگاهی "احساس" خود نسبت به محل زیستم،جریان زندگی ام و از همه مهمتر احساساتم در گذشته و حال را در قالب کلمات می ریزم و اگر ذوقی باقی مانده باشد پیراشش می کنم،در دفتری،تکه کاغذی،روی برگ درختی یا روی ورقه امتحان!یادداشت می کنم.برایم اصلا مهم نیست کسی شعر بداندش یا نه!می پرسید چرا؟عرض می کنم خدمتتان...
ادامه مطلب
بارون کل صورت پنجره رو خیس کرده ، درختای سبز کمرنگ نشاطشونو توی کل خیابون پخش کردن ، بوی خاک و بارون... 
Tirer از همیشه خوشحال تر به نظر میاد ، دفتر عزیزم استاتیرا رو برداشتم و از زیبایی های جهان اطرافم نوشتم 
آهنگ پوبون با صدای بهشتیش پخش میشه و ذهنم خاطرات داشته و نداشته اش رو مرور میکنه 
"من دارم میمیرم، دنیام آتیش گرفت ، وا کن اون چشای آبیتو"
لبخندم پررنگ تر شد 
یاد تمام احساساتم بخیر باد 
یه قلپ قهوه میخورم و به خودم میگم :
دنیا، کاش انقدر بی
خستگی بهانه ی جدیدی است ....
دلم کمی دوری می خواهد ،کمی رهایی....
احساساتم کور  شدند ، عقلم کر ....
صم و بکم به تغییرات دنیا می نگرم بدون آن که هیچ گونه تغییری در حالت نشستن تفکرم ایجاد شود....
زندگی مانند رودی روان می رود و من همچنان کنارش نشسته و پا در آب منتظر ....
تغییرات همت می خواهد ولی بهانه ی جدید نمی گذارد....
کمی طغیان نوجوانی می خواهم....تا همچون نوجوانی شوم که برای چیدن پازل هویت خود به هر ریسمانی چنگ میزند....
خستگی بهانه ی خوبی است ،زندگی را ما
مثلا دیگه از هیچ کس ننویسم و احساساتم رو خاک کنم و بی توجه بهشون باشم.
شاید یه نوعی از مبارزه باشه.مبارزه با هر چیزی!
یا مثلا دیگه با زبونم از پشت به دندون هام فشار نیارم
یا بیخیال باشم نسبت به درد توی استخون هام
یا اینکه کالباس توی ساندویچ هامو درنیارم!
یا بیشتر درگیر زندگی خودم بشم.غرق بشم توی خودم.
بیشتر دنیای خودمو دوست داشته باشم و بیشتر برای خودم باشم.
یا بیشتر برای "خودم" وقت بذارم این دفعه.
پست موقت چند روز پیشم رو یادتونه؟ ده تا کار قبل از مرگ. آخرش نوشته بودم:
«کلا موضوع جالبی بودش این، مخصوصا که زمان چقدر تغییرش می‌ده. برام فوق العاده جالبه که اگه چند ماه پیش بود، دیگه به بعضیاشون فکر نمی‌کردم اون‌قدرا. مثلا شغل رویاییم این نبود، یا جای دنجی که می‌خواستم کاملا متفاوت بود، یا مثلا به احساساتم این‌قدر فکر نمی‌کردم، اصلا لازم نبود فکر کنم. دوست دارم سال بعد و سال‌های بعد هم بیام بخونمش و بهش فکر کنم.»
خب، خواستم بیام از نوس
عشق من، محدثهمحدثه، عشق مندوست دارم، با اینکه این جمله توان ابراز احساساتم را ندارد. من خواندم که انسان ها هر چه می گذرند عشقشان کمرنگ تر می شود! من تعجب می کنم یا من انسان نیستم یا نویسنده کاربرد کلمه عشق را نمی دانست.همیشه چیزها را توصیف می کنم اما برای تو چیزی نیست که بتواند حداقل اندازه تو باشد. تو از خورشید روشناتر، از آب زلالتر، از کوه فروتنانه تر و از خداوند مهربانتر هستی.
امروز برایم روز متفاوتی بود، روزی بود که با این فاصله ولی تو همی
امروز هیچ حرفی از دیروز ندارم که بزنم. هیچ چیزی برای تعریف کردن ندارم. تمام روز را با افکار و احساساتم درگبر بودم. دیشب کابوس دیدم. خواب آشفته‌ای داشتم. روز بدی را گذراندمو تمام روز را به تصمیمم برای شروع دوباره فکر کردم.
باید امروز را در وبلاگ خصوصیم ثبت کنم.
نمیدانم این زخم کهنه را چطور باید مداوا کنم و بنابراین با آن مدارا می‌کنم. این می‌شود که گاهی سرباز می‌کند و درد می‌کشم.
همین قدر می‌توانم بنویسم. 
فردا باید برنامه ریزی کنم. روز شیرین
خب حقیقتش این ه که منم الان باید یاری داشتم و با یاری با هم در قرنطینه بودیم، ولی با رد انتخابم توسط خانواده از یک سو، و با تغییر شناخت و احساساتم نسبت بهش از سوی دیگه، الان در فاز سینگل فور اِوری و کی میاد منو دوست داشته باشه و کسی دوستم نداره، نشستم با بغض عکس دو نفری دوستامُ لایک می‌کنم و فکر می‌کنم برای دوران پیری‌ام حتماً یه گربه و سگ باید داشته باشم.
حالا البته هر روز خودم رو که تو آینه می‌بینم می‌گم چه دختر خوشگلی ولی خب، چادر هم مزید
این حجم از بی حوصلگی و غمگین بودن فقط بخاطر اینه که امروز نه صداش رو شنیدم، نه تماس تصویری، نه عکس و نه حتا چت....
وقتی زیادی دلتنگ میشم معمولا اینجوری میشم که کلا به اون فرد فکر نمیکنم دیگه
الان ک تو همه ی افکارم پس زمینه هستی چطور میتونم؟
چقدر احساساتم عمیق شده...
+ ۹۵ تا از اون سوالایی ک ازش پرسیده بودم از دفترچه پاکنویس کردم برای استفاده عمومی اطرافیان.... تازه کلی چیزا یادم میومد ک پرسیدم و تو دفترچه نبوده!
چقدر حرف زدیم....چقدر کنار هم بودیم....
این روزها کم‌حرف تر و درون‌گرا تر شدم. نه بخاطر اینکه اتفاق و احساسات خاصی در زندگیم نداشته باشم، بلکه اینقدر اتفاقات عجیب و جدیدن و احساساتم رو نمیشناسم که اصلا نمیدونم چطوری راجع بهشون حرف بزنم. فقط خواب‌های پراکنده میبینم. اون ملیکایی که همیشه نوشتن براش خیلی راحت بود الان جونش در میاد که بنویسه. چت کنه. اصلا نمیدونه چشه. ملیکا الان دوست داره هی آدم هارو ببینه. باهاشون بشینه حرف بزنه ساعت ها. ملیکا میترسه از ندیدن کسایی که دوستشون داره ب
لبریز از حرف که نه، لبریز از بروز احساساتم. دوست دارم حس های درونی ام را که شاید خیلی هم عمیق نباشد را با جملات یا شعر های جگرسوز با دیگران به اشتراک بگذارم. اگر کانال تلگرامم شلوغ تر بود یا نه همین کانال بود اما تلگرام را پاک نکرده بودم. یا اینستاگرام و.. را پاک نکرده بودم الان توی یکی دو تا از آن تریبون های غم، مثلا می‌نوشتم: "یاد عبور ماه از آن کافه ها به خیر/ از یاد رفت قصه‌ی ما، یاد ما به خیر" یا چه میدانم آهنگی را استوری می‌کردم که می‌خواند
مثلا ی اپلیکیشن بسازن ک ما درصد احساسات اصلیمون رو توش ثبت کنیم هرروز. بعد بتونیم برگردیم ببینیم فلان روز چکار کردیم که احساس لذتمون بیشتر بوده، بریم انجامش بدیم!
+البته خودم سعی کردیم تو جورنالم اینکارو بکنم اما به این نتیحه رسیدم احساساتم خیلی متناقض تر و متنوع تر از اون احساسات اساسیه ک با سرچ پیدا کردم. 
نتایج سرچ1
نتایج سرچ2
             
با اینکه درست مثل کتاب نبود ولی انگار کتاب رو یه بار برای مرور ورق زدم و با اینکه بازیگر اوه، اوه ی ذهنِ من نبود اما باهاش ارتباط برقرار کردم و دوستش داشتم. فقط کاش بازیگر نقش سونیا یکی دیگه بود!
شنیدن یهویی کلمات فارسی میون دیالوگ های سوئدی هم خیلی جالب بود فقط یه خرده مصنوعی به نظر می رسید و اینکه فلش بک ها خیلی خوب بود چون عموما من چندان باهاشون ارتباط نمی گیرم ولی تو این فیلم حس خوبی داشت و می دونید اسکار بهترین فیلم خارجی‌زبا
چند ساعتی یک بار اپیزود های چند ثانیه ای دارم. ناگهانی اشک هایم جاری می شود و ناگهانی به حالت بی تفاوتی قبلم باز میگردم. فکر میکنم جسمم می فهمد که اگر فریاد درونیم را یکباره رها کند، تکه تکه خواهم شد. پس زدن احساساتم خیلی سخت است. دلم برای جسمم می سوزد. خوب دارد تحمل میکند. 
حالا می فهمم علی را. همیشه میگفتم چطور یک نفر می تواند چندین سال بماند و بعد دیگر کسی را نخواهد. می فهمم. حالا تمام شعر ها را درک میکنم. 
دلم هیچکس دیگر را نمی خواهد، دلم هیچ ا
این مطلبی که قراره بنویسم قراره خیلی طولانی باشه، قراره خیلیم پراکنده و نخراشیده باشه، چون به زبون ذهنم ترجمش نکردم،... دستامو گذاشتم رو کیبورد و اجازه دادم با صدای محکمترین باورا و قویترین احساساتم برقصن. ازت میخوام همشو دقیق بخونی، حتی اگه بنظرت چرتوپرت اومد، یا اگه ادامه دادنش اذیتت میکرد... چون ممکنه این مطلب اخرین مطلبی باشه که تو این خونه به دیوار زده میشه...
Updated
2X
3X
4X
5X
یه کامنت به بلاگت فرستادم، اگه نیاز داری بهش فکر کن. هر چقدرم خواست
سلام
من یه دختر ۱۴ ساله ام. مشکلم اینه که از بچگی بی احساس بودم. یه جوری که داییم بهم میگفت دختر صفر و یکی، کلا کم پیش میاد من خیلی خوشحال یا خیلی ناراحت باشم. این منو آزار میده چون تو موقعیت های خیلی خوب هم احساس شادی زیاد نمیکنم. البته این یه خوبی هم داره اینکه خیلی ناراحت هم نمیشم و همین طور استرس نمیگیرم. بی خیالم کلا !
این خوشحال نشدن از موقعیت های خوب یه علامت افسردگیه، ولی فکر نمیکنم افسردگی داشته باشم. چون احساس میکنم دختر خوشبختی هستم، 
از شدت ناراحتی با خودم صحبت میکنم وقتی به اوجش میرسه صدام بلند میشه بعد یادم میاد نباید بلند صحبت کنم
نفسم
میگیره وقتی کسیو ندارم درمورد چیزایی که دوست دارم صحبت کنم باهاش وقتی
کسی رو ندارم وقتی ناراحتم بهش بگم ناراحتم ینی از بچگی این شکلی بودم
مجور بودم تمام احساساتم رو مخفی کنم
زندگی کاملا عادلانس اما
مهم منم که فعلا فشار روحی رومهدوس دارم گوشیمو پرتاپ کنم به افراد
خانواده بگم متنفرم ازتون بعد بلندشم برم برای خودم زندگی جدیدی بسازم
یاحق... 
آدم های متعلق به این دهه، دنیای ارتباط مجازیشان به تلگرام و امثالهم محدود میشود!
منم فرزند همین دهه هستم؛اهل فضایی غیراز وبلاگ و وبلاگ نویسی...
ما با کلمات مانوس بودنمان کمتر است چون نه نامه های برامده از دل و جان نوشته ای نه بلدیم حتی! ما احساساتمان در استیکر های قلب و ماچ و بوس خلاصه میشود نه "کلمات"
حالا می خواهم سنت شکنی کنم(سنتی که خودم برای خودم ساخته ام)پا در فضایی بگذارم که احساساتم را با "کلمات" بیان کنم؛اعتقاد دارم کلمات معجزه
بعد از چند سال دلم تنگ شد برای فضای نوشتن در وبلاگ. به این فکر می کردم که چقدر فضاهای مجازی دیگر که دقیقا منظورم اینستاگرام و تلگرام است، هیچ کدام از چیزهایی که می خواستیم را بهمان نداد و همین چیزهای خوبی هم که وبلاگ داشت ازمان گرفت.
داشتم دو دو تا چهار تا می کردم که دارم با گذاشتن وقت زیاد در فضای اینستاگرام چه چیزی می دهم و چه چیزی می گیرم.
_ دوست دارم تاثیرگذار باشم؟ نمی توانم. چون به خاطر انبوه اطلاعات و داده ها، حجم کوچک محتوایی که من تولید
این دنیا نفرین شدس و درگیر جنگ ، سیاست و عشق هست و موجوداتی که وابسته قدرت ، ثروت ، عشق ، غرور یا بقیه احساساتشون  هستن و نمیخان قبول کنن که حیاتشون تصادفیه و یه روز همه چی تموم میشه و هیچ مفهمومی نمیمونه
وقتی با این دید به همه نگاه میکنم احساساتم خالی میشه
برام فرقی نداره که قصر باشم یا بیابون
اما سعی میکنم به آدما خوبی کنم تا جایی که از دستم برمیاد کمک کنم
نه بخاطر پاداش تو دنیای دیگه یا نه حس خوبش
بخاطر اینکه هرچی که داریم مال همه هست و یه سر
خدایا ممنونم ازت بابت احساساتم
بابت حس لامسه ام
خدایا ممنونم بابت حس بینایی و چشایی ام
خدایا ازت هزاران بار ممنونم
بابت حس دلتنگی و حس شادی ام
 
خدایا ازت خیلی ممنونم بابت حس شنوایی ام
ازت ممنونم بابت حس تنهایی و حس ِ همدم بودن
 
بارالها ازت ممنونم که وعده هایت همه صادق است
ممنونم که گفتی بخوانید تا اجابت کنم شما را
ممنونم که برای اجابت دعاها و ارزوهامون اما و اگر نیاوردی و فیلتر نذاشتی
 
بارخدایا
میخاستم بگم بهم عطا کن درآمدی با میزان هفته ا
بی دلیل دارم فکر میکنم و بی دلیل به دنبال امید در افکارمم ...
شاید دلیلش احساساتم باشه ولی اونقدر  براش ارزش قائل نیستم که دلیلی برام محسوب بشه ،چون دلیل عاقلانه به حساب نمیاد ....
مگه احساسات عاقلانه وجود داره ؟؟؟؟
بعضی از  آدما درباره ی فعال بودن کودک درونشون حرف میزنن ، من باید داد بزنم نوجوونه درونم فعال شده !!!
به حالتی از خود مسخره گی رسیدم که خودم به خودم می خندم ...
و نشخوار فکری این چرخه ی باطل، درباره ی این موضوع شده قوز بالا قوز....
پی‌نوش
امروز روزم قشنگ بودبه قشنگی وقتی که به ایده‌ی تو دیوانه‌وار میخواستم پاهایم را در شن‌های کویر و خنکیِ آب‌های دریا فرو ببرم...به قشنگی وقتی که دل بستم به لقبِ شبدر سبزِ چهاربرگِ سحرآمیزی‌ که تو به من تحفه کردی...به قشنگی وقتی که کوفته‌های خاصِ دست پختِ دلپذیرت را زیر زبانم فراموش‌نشدنی دیدم...و به قشنگی وقتی که تو را دیدم...جیغ بزنم تا احساساتم دنیا را فرا بگیرید؟!من با دیدنِ تو،با خودم و‌ دنیا رفیق‌تر شدم و حالا چیزِ ارزشمندی برای محافظتی
همیشه آرزوی یه همصحبت، یه همراه که بتونم در کنارش تمامِ خودم باشم 
پیشش، خودم را سانسور نکنم، رو داشتم
به وقتِ حرف، افکار و احساساتم رو دستچین نکنم
بدون ترس و دلهره، از دنیای افکار و احساساتم پرده بردارم
دلهره قضاوت و سرزنش!
دلهره‌ای که اشتباهی نبوده و نیست
و همیشه همراهم بوده
شده آرزو باشه براتون وقتی افکار رو،بردوشِ کلمات میذارید، مخاطب‌تون بفهمه اونارو حتی اگه هم نظر نباشه
حتی با تفاوت دیدگاهها،بتونید راحت ودر کمال احترام حرف بزنید
سر کلاس دوست نداشتنی فیزیک ۲ با استاد سخت گیرمون بودیم که وسط مبحثای پیچیده برگشت گفت کیا این فیزیک رو دوس دارن؟ پنج نمره میدم به کسایی که بگن دوس دارن. بار اول یک نفر دستش رو برد بالا و استاد گفت ۵ نمره بهت میدم. بار دوم گفت یه فرصت دیگه میدم هرکی بگه دوست داره ۵ نمره میگیره. اینبار نصف کلاس دستاشون بالا بود. بار سوم پرسید و تعداد بیشتری به دروغ دستشون رو بالا برده بودن تا نمره بگیرن و بغل دستیم در حالی که دستش رو بالا گرفته بود توی گوشم زمزمه م
مامان‌بزرگم بدون عصاش اومده بود پیشمون وقت رفتنش دیدم با خودش عصا رو نیاورده گفتم می‌خوای باهات بیام مامان‌جون؟گفتش نه آخه دلم نمی‌آد بهت بگم دستمو بگیری دلم نمی‌آد بهت بگم پاشی باهام بیای.من؟توی اون لحظه فقط دلم می‌خواست جهان از اول شروع شه مامان‌بزرگم مثل قبلش باشه بتونه بدون عصاش راه بره بدون کمک من راه بره.دلم می‌خواست یکم روی احساساتم کنترل بیشتری داشته باشم که با شنیدن این حرفا جلوش نزنم زیر گریه!ولی داشتم گریه می‌کردم و جهانم
به نام او...
من چند وقتی هست که متوجه شدم تو بیان احساساتم دچار مشکلم
تو لذت بردنم از لحظه ها هم همین طور.
همیشه همین جوریه که وقتی برای یه چیزی خیلی برنامه میذارم و بهش فکر میکنم و تو ذهنم یه چیز قشنگ ازش میسازم ولی تو واقعیت، اون نمیشه و غصه میخورم و نمیتونم لذت ببرم.ناراحت میشم
من واسه دیدن تو دو هفته فکر کردم که چجوری بشه و نشه و فلان...ولی تهش اونی نشد که دلم میخواست و حتی درست نتونستم ببینمت!حتی یه دیدن خیلی ساده.
شرایط بدی شده.همه چیز سخته
من
نوشتن درباره ی این ها خیلی... احمقانه است. اما من می گویم. از تمام احساساتم می نویسم. از تمام آن 30 دقیقه های روزانه که نفسم می گیرد اما ادامه می دهم. از تمام آن کارهایی که باید روزانه انجام دهم تا ترسم بریزد. باید بگویم. باید بنویسم و این بار را از روی دوشم بردارم. باید بنویسم و خجالت درباره ی این موضوع را تمام کنم. باید با بیماریم دوست باشم. اگر دوستش داشته باشم او هم دمش را می گذارد روی کولش و می رود سراغ یکی دیگر تا قوی بودن را به او هم یاد بدهد. مر
دیروز یه خبری به گوشم رسید
داشتیم درمورد یکی از دوستای قدیمیم حرف میزدیم
و اونقدر این خبر ناراحت کننده بود که محکم زدم تو صورتم...یعنی دستمو بالا اوردم و با همه ی قدرتم پنج انگشتم رو روی صورتم فرود اوردم
تو اون لحظه داشتم به اون فکر میکردم که چقدر پست و خقیر شده که کارش به همچین رفتاری و همچین گفتاری کشیده...برای همین یه نظرم اومده بود که کوبوندن پنج انگشت روی صورتم، بهترین واکنشه برای تخلیه احساساتم
اما دو ثانیه بعد به خودم فکر کردم که "من عاش
این یه هفته کلا اینطوری گذشت: صبحا تا عصر میرفتم سرکار...عصرا مسیر شرکت تا خونه که دوساعت میشد رو آژانس میگرفتم که بشینم تو آژانس تا خونه گریه کنم...میرسیدم خونه بعدش افطار میکردم...دوباره بغض و گریه و خواب...فرداش به همبن منوال...یعنی نگم چقد این هفته پول آژانس دادم که بشینم گریه کنم فقط...ولی از فردا دیگه باید با مترو برم..پولام حیفه بخدا
هادسون چندروز پیش زنگ زد برای عذرخواخی و اراجیف دیگه و من گفتم حالم ازت بهم میخوره و تا روزی که زنده ام نمیبخش
یاهو
زمانی بود که احساس کردم در آستانه شروع فصل جدیدی در زندگیم هستم و تصمیم گرفتم که کوچ کنم به اینجا. احساس میکردم از دوره قبلی خودم بریده شدم و نیاز به شروع در فضایی جدید و حس میکردم.
علاوه بر اون، توی اون برهه دل مشغولی های من، مطالعاتم، افکارم، احساساتم در چنبره مرگ، با جنبه های متفاوتش، بود. اما به مرور فهمیدم باید جرئت زندگی کردن پیدا کنم. 
حالا، به قدر کافی با مرگ آشتی کردم. در زندگیم حضور داره و ازش فرار نمیکنم. اما میخوام از این به بعد
دیشب هی تو رو مثال می‌زد.
میگفت خودتو منزوی نکن.میگفت مثلا من و تو خیلی خوبیم.
گفت ازت فاصله نگیرم.
البته اون که نمیدونه من چجوری دوست دارم.هر چی داشتم خودمو قانع می‌کردم که خب باید از خیرت بگذرم خراب شد.دلم برات غنج می‌ره.برای نگاهت.برای اون تکونی که به ابروت دادی وقتی داشتی منطقی تحلیل می‌کردی.برای رنگ پیرهنات.برای اون دریای احساسی که هستی و اون چشمای عمیق گیرات که کوچکترین جلوه شه.دلم داره صورتشو با ناخوناش چنگ میندازه از بی‌قراری برا
سلام
من یک شعر دوستم و در حال برداشتن اولین گام ها در مسیر سرودن احساساتم و شعر هام رو زیاد برای کسی نمیخونم و شاید در معرض نقد خودم رو قرار دادن در واقع یک گام شجاعانه برام باشه.
به قول حکیم همه قبیله من عالمان دین بودند، مرا معلم عشق تو شاعری آموخت!، من در شعر های که سرودم داستانی رو بیان میکنم و در این شعر که بدرود نام داره شروع و پایان داستان عاشقانه خودم رو به تصویر کشیدم، معشوقی که من رو مجذوب خودش کرد و شاعری آموخت ولی این فقط یه عشق پنهان
دیروز صبح رسیدم رشت. پاهایم به مدت 9 ساعت داخل کفش کوهنوردی بود و ورم کرده بود. برخلاف همیشه ترجیح دادم که کغشم را درنیاورم چون شب را داخل جاده بودیم و وقتی که نگه می‌داشت، وقت برای بستن بندهایم نداشتم. 6 روز بود که توی وبلاگم چیزی ننوشته بودم. یکی آمده کامنت گذاشته «چرا اصرار داری معصومیت از دست رفته‌ت رو جار بزنی؟» پاسخ بنده این است: «چرا سر مبارکتون رو از ماتحت امثال من که شبیه شما نیستیم نمی‌کشید بیرون؟؟ چرا خیال می‌کنید باید به شما مغز 
مقابل صخره سنگی سختی ایستادم و سختی و مقاومتی که داشت و نگاه کردم
صداش زدم. زمخت ترین هدیه خدا؟
صدایم پیچید و چند تکه سنگ کوچیک از بالا به پایین صخره ریزش کرد
از خواب بلند شد
با صدایی بم جوابم را داد
پرسیدم: چر اینقدر زمختی؟
سوالم را بارها تکرار کردم و هربار چند تکه سنگ از بالا به پایین صخره ریزش میکرد ولی جوابی نشنیدم
وقتی سرسختیشو دیدم. وقتی مقاومتشو در برابر حرف زدن دیدم. رومو برگردوندم و برگشنم که برم 
که صدایی محکم. منو سرجام میخکوب کرد
_ م
Sometimes, you can't look at their faces anymore...
That lovely face, that smile wich you've known it for many years, becomes ugly. You can't look at that anymore.
Sometimes, you just wanna sit down, hug somebody, start crying, and talk and talk... .
He or she just listens, in the end, just smiles and says it's gonna be finish oneday.
But it's IMPOSSIBLE.
They, soon or late, will show who they really are.
And you can't look at that lovely face anymore.
You can't understand.you can't accept. You scare. Not because of what they say. Because of being friend to that guy for many years.
Sometimes, all the people, become haters. You just wanna talk to your dearest one. But sadly you forgot that she went your hater from now on.
And at that time, you sit, hug your teddy bear and start talking.
اولین پستی که دارم میزارم .
 
الان تنها احساساتم مربوط به نتایج کنکوره که قراره  چهار شنبه اعلام شه
ولی من مطمنم که سه شنبه میاد
من واقعا میترسم ! اگه خراب باشه که احتمالش کم هم نیست یه سال دیگه باید ریاضی حل کنم !! باورم نمیشه . خدا اخه مگه من چه گناهی کردم ؟؟؟؟
دیگه واقعا الان امیدم تویی  ! نجاتم بده
 
.
این روزا سرم کم و بیش شلوغه اگه خلوتم بشه سریال میبینم تو که بهتر میدونی فرار و این داستانا! 
همش فک میکنم باید تلاشمو بکنم باید درس بخونم بعدش سریع احساس پشیمونی میگیرتم که زمانی که باید درس میخوندم توی دانشگاه ول چرخیدم و استرس کشیدم و اعتماد به نفسمو از دست دادم. شازده دلم میخواد گاهی جای یکی از اونایی باشم که هیچیشون نمیشه اگه ساعتای طولانی بشینن کد بزنن یا یاد بگیرن دلم میخواد جای اونایی باشم که همه چیو بلدن. اما همیشه سمبل میکنم همیشه ا
اینقده از پستای اخیرم زدم که نمیدونم ایا میشه جبرانشون کرد یا نه از قرارام و حرفام با ا.م و اتفاقایی که افتاده و بیدار شدن از خواب غفلت،از ف.ح خیلی دلخورم خیلی خیلی خیلی،وقتی به کاراش فکر کردم غمم گرفت دلم شکست،من اشتباه های زیادی توی انتخاب دوست کردم.یه چندتا کتاب خریدم بعدا براتون میگم.
نمیخوام بگم چیشده و چرا دارم این حرفارو میزنم،دیدین امسال هم نتونستم برم نمایشگاه کتاب تهران؟،دنبال کارم،نمیخوام بشینم تو خونه و الکی الکی وقتم تلف شه،ف
۱بسم الله مهربون :)
1.آخرین باری که موهام کوتاه بوده، 6_7 سالگیم بوده!
قبل مسافرتم بعد از سال ها رفتم کوتاه کردم، امروز که میخواستم مانتوی جدیدم رو به داداشم نشون بدم براش عکس فرستادم، وقتی دیدم انقد هیجان زده شد و ابراز احساسات کرد که ناخودآگاه منم نزدیک بود گریه کنم دی:
میگفت یه لحظه که دیدمت انگار پرواز 6_7 ساله رو دیدم، احساساتم فوران کرده =)) راست میگه، خیلی شبیه بچگی هام شدم با موی کوتاه!
2. جدیدا از حرف زدن با همه ی آدما فرار میکنم، واقعا خسته
همیشه دوست داشتم حرف های دلم را ، احساساتم را در  ظرف کلمات بریزم و از احساساتم لبریزشان کنم ، تا آن کسی که  نوشته هایم را میخواند تمام احساساتم را جرعه ، جرعه بنوشد . میدانم که پر ساختن ظرف کلمات آن هم با  عمق احساسات کار هر کسی نیست و تنها نویسندگان چیره دست قادرند ، آن طور که باید و شاید این کار را انجام دهند اما به هر حال ،همه ی این ها دلیل نمی شود که من نخواهم بنویسم و از انجام این کار صرفه نظر کنم . 
خطبه ی غدیر را بار ها و بار ها خوانده ام و
حرف حق رو همیشه باید زد. ولی نه به مادر!
امشب بازم گیر داد که برای راحت خوابیدن قرص بخورم.
گفت این دو هفته تا کنکور رو بخور بعدش اصن نخور. که این دوهفته از دستت نره.
خریت کردم جواب دادم: مامان کل زندگیم داره از دستم میره. این دو هفته هم روش.
حالا خدا رو شکر که فقط زندگی تو دهنم اومد. چون بعدش که فکر کردم دیدم زندگیمو دارم از دست میدم قطره قطره، ایمانمو هم، آخرتمو هم، و خدایی که در این نزدیکی است!
بابا من به سادگی هرچه تمام‌تر دارم میرینم تو زندگیم.
چندمتر به دریای جنوب چین نزدیک می شوم. 
چندمتر از دریای جنوب چین دور می شوم. چندمتر به دریای جنوب چین نزدیک می شوم. چندمتر از دریای جنوب چین دور می شوم.                                                      
مجید اسطیری
 
+خیلی داستان نازیه به نظرم. چهار جمله‌ست، اما یه داستان کامله.
+فکر نکنم فردا دوباره یه پست دپرس دیگه بذارم، تموم شد. منم ناراحتم، مثل همه. منم همراه مامان پریروز تو خونه راه رفتم و صداش رو شنیدم که هر دو دقیقه یک بار می‌گفت: بد شد، خیل
یه مدت هست که دوتا دوست جدید پیدا کردم . یه سگ‌با توله‌ش. یه روز رفته بودم یه خورده غذا بدم سگ های ولگرد دور و بر که خوردم به این دوتا . یه سگ ماده که پاش شکسته و لنگ می زنه . خیلی هم لاغر و ضعیف شده و یه توله هم همیشه باهاشه . یه بار بهشون غذا دادم . وارد جزئیات احساساتم نمی شم چون احتمالا باید یه پست جدا بنویسم راجبش . ولی اینقدری بهش وابسته شدم‌که یکی دو روز بعدش بازم‌رفتم‌بهشون غذا بدم . وقتی منو دید از دور بدو بدو ا مد سمتم ! اینقدر دمش رو سریع
اصلا روایت داریم که میگه: 《دلبر که چارلی فرسود از او》
و بدین سان فضای کثیف اینستاگرام را رها نموده و به سوی وبلاگ روی می آوریم.موقعی که به بیان اومدم همه یه بیانیه برای عرفانی نوشته بودند که وبلاگش رو بی خبر رها کرده بود و نگرانش شده بودند!
بعد از اون رضا اومد و قالب وبلاگ ساخت که اونم یهویی رفت یادم وقتی که داشتم سر قیمت چک و چونه می زدم باهاش متوجه شدم که اوضاع مالیش چندان جالب نیست! (کاش اینو بخونی و بدونی نگرانتم رضا) هر چند متوجه شدم بدی زی
خب چند روزی از خوابگاه کوچ کردیم و برنامه  عمه خانم مهاجرت نموده ....
در طی این مهاجرت هم با دختر عمه جان  مدام در حال تماشا فیلم هستیم اونم از نوع آمریکا یی!
و البته بیش تر  تینجر پسند
 اما حقیقتش بخواهید با وجود اون همه تعریف  و تمجیدی که  از سریال های آمریکایی  میشد متاسفانه من  نتوانست خیلی به سمت خودش جذب کند و من دوباره سراغ همون سریال های جذاب کره ای میروم  ! هوررررراااا
البته  از بین این چند تایی که دیدیم یه چند تا خوب هم پیدا کردم که ان
شنبه من کلاس نداشتم برنامه ی دانشگاه هم ارزش نداشت که به‌خاطرش روز تعطیلم برم دانشگاه.مامانم میخواست برای روز دانشجو سوپرایزم کنه کیک خریده بود اما از شانش زیباش خودم در رو براش باز کردم با اینکه کیک رو گذاشته بود زمین اون گوشه دیدمش و گفتم این چیهه؟ مامانمم گفت تو روحت تو چرا در رو باز کردی میخواستم سوپرایزت کنم -_- 
گذاشتیمش تو یخچال تا اینکه شب شد بابام اومد مامانم گفت پاشو لباستو عوض کن میخوایم عکس بگیریم !! منم که مریض بودم با هزاران بدب
می دانید... سال های زیادی است که کم و بیش می نویسم ولی سوالی که برایم مطرح است این است که اصلا در این نوشتن، این زندگی کردن، این هر چه که هست تا چه اندازه با خودم صادق بوده ام؟ بله! جدیدا به این مساله پی برده ام که من آنچنان که باید با خودم و احساساتم صادقانه رفتار نکرده ام!
به "شادی" بیش از آن که باید بها داده ام. یا شاید بگویم بها داده ایم... بیشتر افراد همین طورند. چرا در مواقع غیر شاد ننشسته ام تا خودم را، روانم و احساساتم را مشاهده یا به عبارت د
 همه اش خنده ام می گرفت. به حرکت پرده در باد می خندیدم، به ناخن های دو پوست شده ام، به غذای ریخته روی فرش، به مردی که توی تلویزیون سبیل نوک سیخی داشت. خلاصه به همه چیز خنده ام می گرفت. و نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم. خودم هم از این خنده ها عاصی شده بودم. این دیگر چه کوفتی بود! مریض بودم؟ شاید. 
دلم می خواست بدوم توی خیابان و به تک تک آدم هایی که می بینم فارغ از جنسیت و سن بگویم دوستت دارم. بعضی هاشان را بغل کنم و ببوسم و بگویم زندگی قشنگه! 
شک ند
این روزها با خشم شدیدی که تمام ذهنم را به خودش درگیر کرده، دست و پنجه نرم میکنم.
اول، نسبت به خودم خشمگین بودم و خودم را بابت موقعیت پیش آمده - به شکل های مختلف و البته متعدد- سرزنش می‌کردم.
اما کمتر از یک هفته پیش، یک دوست مشترک برایم از حقایقی حرف زد که باعث شد بتوانم خودم را ببخشم و سرزنش نکنم. در عوض، خشمم نسبت به او بیشتر شد.
در واقع نمیتوانم با احساساتم ارتباط برقرار کنم، نمیدانم که درگیر چه احساساتی هستم. اما میدانم بی اندازه خشمگینم.
چند
وایولت عزیزم
احتمالا این را نمی خوانی
ولی این پست را فقط برای این زدم که بگویم دلگفته ای نوشته بودم از حال این هفته ام، که به قول دوستی مثل پنیر ایتالیایی سوراخ سوراخ بود و یکی در میان تعطیل. مقصد این دلگفته، تو بودی، ولی به دلایلی پاک شد، دلایلی مثل سرعت پایین تبلت داغانم یکی از آنهاست. کلی هم اعصابم را خورد کرد. انگار احساساتم را دادم دست یکی و او جلوی خودم با فیگوری انیمه گونه پرتش کرد توی اشغالی.
الان که این را می نویسم، خوشحالم که تبلتم هن
 
در واقع ، از وقتی چشمم به این مرد [= نواب صفوی] افتاد، دیدم با تمام احساسم مجذوب اویم و از ژرفای قلبم او را دوست میدارم. در این سفر، گروهی از فدائیان اسلام، نواب را همراهی می کردند که بیشترشان جوان بودند و کلاه پوستی های خاصی به سر داشتند و در میانشان، سه نفر هم معمم بودند.
 
مَدرَس  پر از جمعیت شد. نواب آنجا ایستاد و سخنرانی کرد؛ در باره اهدافش صحبت کرد و مردم را به شهادت طلبی در راه یاری اسلام و اعتلاء آن ترغیب نمود. سخنانش در روحم موج می زد و ا
تق تق زینگ زینگ واق واق شپ شپ میو میو این ها فقط برخی از حرف هایی هستند که ما در زندگی مان به کار میبریم که در واقع خیلی شباهتی به صدای اصلی شان نیستد اصلا انگار کلمات ناتوان اند اونقدر ناتوان که حتی قادر به ساختن صدا ها هم نیستند پس چطور میتوانند احساسات را بیان کنند مثل همین الان که انگار نمیتوانم احساساتم را بیان کنم  احساسات زندانی کلمات شده اند نه شاید هم بالا تر آدم ها اسیر کلمات شده اند ما یک سلام داریم ولی کلی سلام داریم یه دوست دارم دا
شعر،قافیه نمیخواهد!سطر به سطر، آغوشم را ردیف کردم! تو فقط بیا... ----سری جدید اس ام اس عاشقانه----  انتظارزیباترین نقاشی دنیاستوقتی حاصل تصویرشتو باشی ... ----سری جدید اس ام اس عاشقانه---- تورا از وقــــــــــــتی که به قــــنوت نمازم پیوستی خالصانه دوستت دارم ----سری جدید اس ام اس عاشقانه----  من از تمام دنیـــا ...فقط آن دایـــره ی مشکے چشمـــان تـــو را میخواهم ..،وقتے که در شفافیتش ........بازتاب عکس خـــودم را میبینم ...!!! ----سری جدید اس ام اس عاشقان
تق تق زینگ زینگ واق واق شپ شپ میو میو این ها فقط برخی از حرف هایی هستند که ما در زندگی مان به کار میبریم که در واقع خیلی شباهتی به صدای اصلی شان ندارند  اصلا انگار کلمات ناتوان اند اونقدر ناتوان که حتی قادر به ساختن صدا ها هم نیستند پس چطور میتوانند احساسات را بیان کنند مثل همین الان که انگار نمیتوانم احساساتم را بیان کنم  احساسات زندانی کلمات شده اند نه شاید هم بالا تر آدم ها اسیر کلمات شده اند ما یک سلام داریم ولی کلی سلام داریم یه دوست دارم
مریم هستم متولد ۱۳۷۵/۳/۱۹
امسال تولد ۲۳ سالگیمه ...
امسالم احساساتم و اتفاقات ارزیابی شد...
۲۲ سالگی با سردرگمی ، ترس از آینده و عجز شروع شد ولی با خیالی آسوده ادامه پیدا کرد..۲۲ سالگی سنیه که هیچوقت فراموشش نمیکنم.... اتفاقات زیادی نداشت ولی سنی بود که من احساسات زیادی رو تجربه کردم ...
ما هرچیزی رو براساس احساسات خودمون لیبل خوب یا بد میزنیم ...
حالا اگه از من بپرسن ۲۲ سالگی خوب گذشت یا بد ؟ جوابم میتونه این باشه که خوب بود ولی از طرفی یه نمیدونم در
پر از اغراقم...
اگر بخواهم چیزی یا کسی را توصیف کنم،اغراق می‌کنم...
در نشان دادن احساساتم،اغراق می‌کنم...
در تعریف کردن وقایع گذشته،اغراق می‌کنم...
وقتی می‌خواهم علاقه ام را به کتاب یا فیلم یا شخصیت خاصی نشان دهم،اغراق می‌کنم...
همین حالا که می‌خواستم درباره اغراق کردن هایم بنویسم،قصد داشتم که مثلا خودم را در یک اتاق بازجویی تاریک تصور کنم که بازجویی می‌آید و شروع می‌کند به اعتراف گرفتن،شکنجه کردن و فحش دادن!خاطرات مختلفم را مرور می‌کند
فصل اول: دیدار
همسرم فواد با کلی دلتنگی مرا به ترمینال جنوب رساند تا برای رفتن به دانشگاه راهی قم شوم. همین که وارد ترمینال شدم مرا به روزهایی برد که تنهایی، تنها همسفرم بود در این جاده غربت. لحظه ای را به یاد آوردم که تا خود قم به فواد پیامک می دادم و اشک می ریختم. 
فواد مرا تا پای اتوبوس رساند و سوار که شدم از پشت شیشه با چشمهایش مرا بدرقه کرد و رفت تا غصه چشم هایم بی تابش نکند. اتوبوس هنوز چند صندلی خالی داشت، راننده بدصدا هم با صدای بلند مسافر
امروز توییت زد : 
پاشو بیا توییتر دیگه ،اه 
خب 
من مطمئن شدم عاشق یکی دیگه اس 
مطمئنِ مطمئن! 
دارم احساساتم رو الان می کشم،  می کشمشون تا دیگه اذیت نشم،  خلاصش میکنم این دوست داشتن یه طرفه رو .
ولی خدا جون ، خیلی مشتی ای ! خیلی ! من‌نباید یه بار ، فقط یه بار تو زندگیم یه عشق دو طرفه ی شیرین رو تجربه کنم؟ من نباید یه بار عاشق یکی بشم و اونم‌همون قدر عاشقم‌بشه؟ 
خدایا دوست داری دلمُ بکشم؟؟ برای من خیلی سخته ها ، خیلی دارم اذیت میشم الان، کشتن دلم
توی آینه به خودم نگاه می‌کنم. گونه‌هایم سرخ شده و حرارتش را احساس می‌کنم. کم پیش می‌آید صورتم سرخ شود. باید خیلی استرس داشته باشم، یا خیلی خجالت بکشم، یا خیلی خوشحال شوم. کلا باید حجم احساساتم خیلی زیاد باشد تا صورتم رنگ عوض کند. حالا چه؟ خیلی خوشحالم. پمپاژ خون از قلب به گونه‌هایم را احساس می‌کنم، و از طرفی چند ساعت کوه‌نوردی در باران و هوای سرد هم بی‌تاثیر نیست. نمی‌توانم تشخیص دهم سرخی صورتم از تب است یا از شادی. ولی می‌توانم مطمین باش
مامانم رفته پارچه خریده، صدام کرده میگه بیا گربه کارت دارم. پارچهه چطوره؟خوشت میاد؟
نگاهمو با تردید به گیپور دوختمو با اخم در یه حرکت انتحاری گفتم: به شدت زشته:| (و موج منفی احساساتم با غلظت اضافه جو خونه رو سیاه کرد)
یهو قیافه ی مامانم آویزون شد، خشکم زد با تردید پرسیدم  برای خودته؟؟ بیرحمانه تایید کرد(موج منفی پرغلظت بر سرم آوار شد)
احساس میکنم به کل روز مامانم گند زدم و این حس بد که یه خرید ناموفق داشته و پولشو هدر داده رو به جونش انداختم.
پا
#معرفی_کتاب ..یک داستان عاطفی در مورد خانواده، فرار از گذشته و قدرت رستگاری عشق است.در بخشی از این رمان می‌خوانیم:من و گراهام راسل برای هم ساخته نشده بودیم. من تابع احساساتم بودم او بی‌روح بود. من رویا می‌بافتم و او در کابوس زندگی می‌کرد. من گریه می‌کردم و او اشکی برای ریختن نداشت. گاهم با وجود قلب یخ زده و روح گریزپایش، لحظاتی را با هم تقسیم می‌کردیم. چشم‌هایمان در هم قفل می‌شد و رازی همدیگر را می‌دیدم. لحظاتی که او ترس‌های مرا می‌چشید و
می دانید... سال های زیادی است که کم و بیش می نویسم ولی سوالی که برایم مطرح است این است که اصلا در این نوشتن، این زندگی کردن، این هر چه که هست تا چه اندازه با خودم صادق بوده ام؟ بله! جدیدا به این مساله پی برده ام که من آنچنان که باید با خودم و احساساتم صادقانه رفتار نکرده ام!
به "شادی" بیش از آن که باید بها داده ام. یا شاید بگویم بها داده ایم... بیشتر افراد همین طورند. چرا در مواقع غیر شاد ننشسته ام تا خودم را، روانم و احساساتم را مشاهده یا به عبارت د
"باید به تجربیاتی در دوران کودکی که فکر کردن، اطمینان به خود و استقلال را تشویق و ترغیب می کند بها بدهیم."

" برای دست یابی به هر چیز ارزشمند در زندگی و حفظ آن باید اقدامی صورت دهیم."

"دفاع ها و موانع موجود در ذهن نیمه هوشیار می تواند ما را از اندیشیدن باز بدارد. آگاهی یک پیوستار است و در سطوح مختلفی وجود دارد. یک مسئله فیصله نیافته در یک سطح می تواند روی عملیات در سایر سطوح تاثیر بگذارد. برای مثال اگر من احساساتم را به روز پدر و مادرم ببندم، اگر ا
اینکه هیچکسی آدم را نفهمد حس بدی است. از ادا و اصول هایی که تبدیل به واقعیت شده اند بیزارم. نمی‌توانم مثل بقیه باشم. نمیتوانم کلمات محبت آمیز به زبان بیاورم. یا اگر بیاورم آنقدر مصنوعی است که بیشتر آزار میدهد تا اینکه حس خوبی را منتقل کند.
من در این اندک سال هایی که دور بوده ام از این جمع، به کلی تغییر کردم. رفتار هایم به چیزی تبدیل شدند که اصل وجودم را می‌رسانند. چون نود درصد اوقاتم را تنها گذراندم. از کل پنج دوست نزدیکی هم که دارم، چهار تایش
به نام خدای مهربون
نیم ساعت مونده که دی ماه 98 ،به تاریخ بپیونده
دی ماهی که استارت راهبر خورده بود....دی ماهی که با رستا همسفر شده بودم و یه جور متفاوت تر از همیشه به زیارت امام رضا رفتم...دی ماهی که بعد از مدت زیاد و خسته کننده ایی،شرکت بالاخره محل جاست بی(فروشگاه بادران)رو تایید کرد...دی ماهی که روز اولش تو دفتر پدیده با دردسر شروع شد ولی در پایان به خیر گذشت ...دی ماهی که بالاخره مستاجری که خیلی اذیتمون کرد خونه رو با هزار بدبختی خالی کرد بلکه من
اهالی بیان که کلا احوالاتشان پایدار نیست، اما این سطح از همکاری دوستان دعوت شده باورنکردنی بود! همین جور الکی فقط آدرسم را دادم بهشون :/تا کنون درمجموع سه نفر در آن نظر سنجی کذایی شرکت کرده اند!
خیلی ها هم ابراز علاقه مندی جهت شرکت کردند، اما نمیدانم مشکل از کجا بوده، شاید از بیان بوده. 
اما آن سه نفر که دو نفرشان ناشناسی شان کمرنگ بود و یک زمینه همبستگی با هم و با من داشتند، نشان دادند که چقدر ما به درخواست آدما اهمیت میدیم، چقدر ما باهوشیم، چ
​​​سلام!
اولین مطلب را برای ​​​​​آشنایی می‌نویسم، هرچند از خود هیچ نمی‌دانم و همه‌چیز را هم میدانم!
نوشتن و این حس اشتراک احساسات، از موردعلاقه‌های چندین سالهٔ من است، از روزی که به‌طور شگفت انگیزی دانستم احساسات را می‌شود از قلب به قلم کشید.
کمی خود را می‌شناسم: من اجتماع نقیضین هستم، در آنِ واحد، هم میتوانم رنج بکشم و هم از خوشی فریاد بزنم؛ همزمان که می‌گریم ، کسی در اعماق قلبم به من لبخند می‌زند؛ آن‌گاه که لبریز از احساساتم، آ
نمیدانم چطور اینکار را میکنید. چطور احساستان را می شناسید؟ چطور می فهمید چه کاری درست است و چه کاری نه؟ چطور بزرگ شده اید؟ چرا من نمی شوم؟
من همیشه ادم دیوانه ای بودم. البته اول ادم نبودم، بعد از ادم شدنم هم دیوانه بودم. همیشه عجیب به دنبال عشق بودم. دلم فقط یک عشق میخواست. حاضر بودم.. هستم... همه کار کنم که یک عشق داشته باشم که مال خودم باشد و مال خودش باشم. فقط همین. اما همیشه شکست میخوردم.
فکر میکردم عشقم را پیدا کرده ام. یک سالی می گذرد. بعد از تم
این بار نشستم لب یکی از پنجره‌های دانشکده، ته یه راهروی خلوت که کلاساش خالین، ولی بچه‌ها گروه گروه نشستن پیش هم، کاراشونو می‌کنن. داشتم یه اپیزود از پادکست رادیو پ. گوش می‌دادم، حرفاش شبیه حرفایی بود که خودم امروز و هر روز و همیشه بهش فکر می‌کنم، یا حرفایی که با بچه‌ها می‌زنم. برای ب و ب هم فرستادم و برای الف.
دیشب وقتی ذهنم درگیر بود، به خودم گفتم عصر برگشتنی از دانشگاه، میرم بلوار، لبه‌ی یکی از سکوهای حاشیه پارک می‌شینم و به آدم‌ها نگ
به این وویگولنزج "قوت لایموت"!

قرار بود سیزدهم شب برسم خونه. دیروز گفتن که شبانه راه میفتیم تا صبح سیزده خونه باشیم، ولی احتمال اینکه جاده بسته باشه و تو راه بمونیم هم هست. منم به خاطر همین به خانواده اطلاع ندادم که راه افتادیم. خالا امروز اهالی محترم منزل رفتن یه چیزی رو به در کنن! منم که تو اون سفر اصلا تو فاز این به در کردنا نبودم، این واقعه‌ی مهم تاریخی رو فراموش کردم! و امروز پشت در موندم :| با یه کوله‌ی سنگین :| زنگ همسایه رو زدم رفتم داخل،
تحلیل‌های سیاسی و اجتماعی و انسانی را بقیه نوشته‌اند و خوانده‌اید، من فقط توصیه می‌کنم آدم‌های خطرناک نزدیک خود را بشناسید و ازشان فاصله بگیرید؛- آن‌هایی که به‌دنبال انتقام سخت بودند و برایشان مهم نبود انتقام چه در پی دارد، چون هدف وسیله را توجیه می‌کند!- آن معلم‌ها و دانشجومعلم‌هایی که نوشتند "من معلمم، هزاران قاسم سلیمانی تربیت خواهم کرد" و برایشان مهم نبود که قاسم سلیمانی‌ها، دشمن (داعش) را همراه با خانواده و زن و بچه می‌کشند.- و آ
 
آیا بین هیجانات من و رویداد فعالساز رابطه مستقیم وجود دارد!؟ اگر کسی  جواب سلام مرا نداد یا الفاظ ناشایستی بکار برد، در اینجا چه چیز مرا ناراحت میکند؟و یا منشا تولید هیجان و حال بد من چیست؟ ایا توهین یا سلام نکردن(رویداد) موجب ناراحتی و یا عصبانیت من شده یا علت چیز دیگریست!! کلید طلایی باز کردن درب این گنجینه و معما در اختیار خود شخص است!
 نوع نگاه شخص و معناییکه به آن اتفاق میدهد علت اصلی و منشا تولید هیجان فرد است. در مثالی که ذکر شد،نفر اول
سلام به همه خانواده برتری‌ها!
دختری هستم ۲۴ ساله، دو ماه هست با پسری ۲۵ ساله که به قصد ازدواج داریم آشنا میشیم. این آقا تقریبا با تمام معیارهای من همخونی دارن به جز اینکه از لحاظ مالی خانوادشون پایین‌تر از خانواده ما هستن ولی به خاطر نکات مثبت دیگه شون من رو این مورد چشم پوشی کردم. 
اخیرا مسئله دیگه ای رو متوجه شدم که میخوام نظر شما دوستان رو هم بدونم... ایشون خیلی احساساتی هستن! به طوری که گاهی وقت ها که ناراحت میشن انتظار دارن من به قولی نازش
امروز تولدمه !
امسال یه حس متفاوت تری نسبت به سال های قبل دارم
شاید دلیلش اتفاق هاییه که افتاده
میدونم توی آرشیو وبلاگم که بگردی شاید بیشتر پست های 20 سالگیم حالت ناراحت و متعجبی داشته
ضربه ی روحی بزرگی خوردم که به نظر خودم خداروشکر خیلی خوب تونستم خودم و احساسم رو جمع کنم و 6 ماهه به خودم بیام.طوری که الان با یادآوری اتفاقی که برام افتاده دیگه زخمم تازه نمیشه.نمیگم ناراحت نمیشم چون امکانش هست.اما یاد گرفتم قوی باشم
یاد گرفتم راحتتر از کنار مش
هروقت دعوامون میشه میگه ببین! ما الان زن و شوهر نیستیم ک! هنوز قراردادی بین ما نیست پس شرایط فرق میکنه
چرا نمیفهمه با این حرفش چقدر داره منو آزار میده؟ چرا فکر نمیکنه ک درهرحال توی ی رابطه هستیم.اگر این رابطه فراتر از شناخت نیست پس غلط میکنی قربون صدقه من میری و میگی اسمت تو قلب من هست و تو قلب تو نشون گذاشتم و صد تا کوفت و زهرمار دیگه!
چطور وقت خوشی ما ب هم متعهدیم و قلبا مزدوج ولی وقت دعوا رابطه رسمی نداریم؟؟
با ی اشتباه کوچیک من ببین چ آتیشی ب
من واقعا نمی‌دونم باید چه غلطی کنم:|
آخه یکی نیس بگه خل‌مشنگ جان گریه کنی میفهمی باید چیکار کنی؟ گریه کنی ریاضیا می‌رن تو مغزت؟ یا راه حلا خود به خود واست نوشته میشن؟:/
دیروز اینستامو لغو نصب کردم تا یکم از ذهن‌مشغولیامو کم کنم.. بی‌تاثیر نبود ولی کافی نیست:!
شاید بهتره یه چن وقت سمت وبلاگمم نیام:! نه که کلا نیام! مثلا با خودم قرار بذارم حق ندارم ماهی بیشتر از یه پست بذارم:/
اینجوری یه ذهن مشغولی دیگه هم کم میشه.. و وقتی سرِ درسم مث چی تو گل گیر ک
 
آیا بین هیجانات من و رویداد فعالساز رابطه مستقیم وجود دارد!؟ اگر کسی  جواب سلامم را نداد یا شخصی الفاظ ناشایستی بکار برد، در اینجا چه چیز من را ناراحت کرده؟ منشا تولید هیجان و حال بد من چه بوده؟ توهین یا سلام نکردن(رویداد) موجب ناراحتی و یا عصبانیت(هیجان) من شده یا علت چیز دیگریست؟!! کلید طلایی باز کردن درب این گنجینه و معما در اختیار خود شخص است!
 نوع نگاه شخص و معناییکه به آن اتفاق میدهد علت اصلی و منشا تولید هیجان فرد است. در مثالی که ذکر شد
خیلی
وقته که تایپ نکردم.بشدت سرعتم اومده پایین.خیلی چیزا احتمالا یادم رفته
باشه.دارم سعی میکنم همه چیو برگردونم عقب.حال غریبی دارم.خیلی چیزا داره
برام تکرار میشه.خدا دست به تحولات عجیبی زده.انگار همه چی فرپو ریخته و
دوباره داره ساخته میشه.نمیدونم چرا همش فک میکنم دوباره بهم میرسیم و
ایندفه یه جور دیگه باهم شروع میکنیم.خودم میدونستم خیلی بهت وابسته
شدم.ولی مجبور شدم که .........
دلم میخواد دوباره برات پرحرفی
کنم.ولی وقتی یادم میفته شکلات تل
وبلاگ باید یک سنسور داشته باشد و هنگام ورود ضربان قلب، فشار خون، سطح هورمون ها، ناقل های عصبی، دمای بدن را بسنجد و اگر در شرایط نرمال بودی اجازه ورود دهد. تا هروقت که احساس کردی قلبت تا چنددقیقه دیگر می ترکد، یا مغزت دارد آتش می گیرد، نتوانی احساسات آنی و گذرایت را share کنی. باید بتوانی یک وقت هایی که در اوج نیاز به حرف زدن بودی، زیپ دهانت را بکشی. باید یاد بگیری هروقت دلت بیش از اندازه ارتباط با آدم هارا خواست، به گوشه اتاقت بخزی، قهوه بنوشی، ک
داشتم پرسه میزدم ... در نفی دستورالعمل زندگی هدفمندی که برای خودم خیلی وقت پیش نوشته ام ... مثل قهقه ای که رودرروی مرگ و عذاب و سختی و پوچی و هزار داغ دیگر میزنند ... بی اختیار به یاد خندیدن والتر وایت می افتم ، در یکی از قسمت های پایانی چهارمین فصل Breaking Bad و آن صحنه ای که جدا از هر توصیف روان شناسانه فعلا می خواهم فقط حسش کنم ...
خلاصه ؛ داشتم پرسه می زدم ... بین Review های گوناگونی که برای کتاب های مختلفی در GoodReads نوشته اند ، و نمیدانم و نمیدانستم به دنبا
سلام
پسری هستم 23 ساله، از حدود 5 سال پیش متوجه احساساتم به یکی از دختران فامیل شدم، که نسبت پدرش با ما نزدیکه، اول با خودم گفتم حتما درگیر احساسات دوره جوانی شدم، ولی همینجور که می‌گذشت علاقه من به ایشون بیشتر میشد، پیش خودم برنامه ها ریختم که چه زمانی حرف دلم رو بهش بزنم و از علاقه خودم آگاهش کنم، تو این چند سال خیلی سعی کردم خودم رو به خانواده ایشون نزدیک کنم، و به نوعی به خودشون هم بتونم نزدیکتر بشم تا از علاقه من باخبر بشه، حتی یک بار هم به
میدونی چیه مرتضی،دیگه نمیکشم مغزم درگیر باشه. دیگه نمیکشم به چیزایی فکر کنم که نمیشه، به چیزایی فکر کنم که شاید میشد، به چیزایی فکر کنم که شاید بشه. دیگه نمیکشم از کسی بدم بیاد، از کسی خوشم بیاد، دیگه نمیکشم به رفاقت فکر کنم، به اینکه چیکار کنم رفیق باشم، مهربون باشم،بد نباشم. دیگه نمیکشم فکر کنم با کسی دشمن باشم، بخوام بزنمش، بخوام اذیتش کنم. اعصاب فکر کردن به آدم ها رو ندارم. میدونی چرا مرتضی؟  چون هر کی به تور ما خورد آدم بود، نه اون آدمی ک
این پونصدمین پستیه که من دارم توی این بلاگ می‌نویسم!
روی "می‌نویسم" تاکید دارم چرا که یه سریشو منتشر نکردم.. و روی "این بلاگ" هم تاکید دارم چرا که از قبل باز کردن وبلاگ برای خودم هم دست نوشته‌هایی داشتم، و توی این مدت هم به جز اینجا چیزهایی برای خودم یادداشت کردم....
 
اما اینا مهم نیست!
چیزی که می‌خوام بگم اینه که وقتی این بلاگ رو باز کردم هیچ فکر نمی‌کردم که روزی برسه که پانصد تا متن کوتاه یا بلند بنویسم...
هیچ فکر نمی‌کردم که هزار و هفت‌صد و س

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها